نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

یلـــــــــــدا مبارک

عسل مامانیییییییییییییییی...... عزیز دل مامانی میدونی که امشب شب یلداست،یعنی بلندترین شب سال. ... ما هر سال باتفاق  بابایی خاله راضی و عمو محسن میریم خونه ی خاله بابایی!!!!!!!!!!  آخه خاله بابا توی مشهد بزرگتر فامیله....ولی شب یلدای امسال با سالهای قبل فرق داره آخه امسال راضی جون به خاطر اینکه ساراجون امتحانهاش شروع شده نمیتونه بیاد و جایش حسابی خالیه. ................ورووجک من امشب شب تولد علیرضا (پسردایی عباس)هم هست ومن از همین جا میخوام بهش بگم:عزیز دل عمه .....  سالروز زمینی شدنت مبــــــــــــــــارک حالـــــــــــــاگل عمــــــــــــــــــــــــــ...
30 آذر 1392

نازنین من چه کارهایی انجام میــــــــــــــــده!!!!!!!!!!!!!

دخترم واسه خودش خانم شده میتونه  کلماتی که از تراشه های الماس تا الان یادش دادم رو بخونه چند تا شعر هم حفظه...بتازگی شعری یاد گرفته که فعلا همش اون رو زمزمه میکنه!!! و اون  شعر..................... بابایی تابی بسته خودش رو اون نشسته پایین وبالا میره                          تو آسمونا میره دور میشه نزدیک میشه                   بزرگ وکوچیک میشه خدا کنه که بابا        &n...
26 آذر 1392

طراحــــــــــــی با اثر انگشت؟؟؟؟؟؟؟

دختــــــــــــــــــر نانازم..........عسل مامانیییییییییییییییییییی ا گل قشنگ مامان ،این روزها سرت گرمه ،به بازی کردن با رنگ انگشتی هات... وهمش میگی:مامانی میخوام نقاشی بکشم خورشید بکشم ویا گل بکشم..آخه نرم افزاری که واست گرفتم تا حدودی فرق رنگهای اطرافت رو فهمیدی!!!!مثلا میدونی خورشید زرد رنگ وآسمان آبی رنگه؟؟؟؟؟ دفعه ی اولی که این نرم افزار رو واست گرفتم وگذاشتم توی کامپیوتر...من باید کنارت مینشستم وباهم کار میکردیم ولی الان دیگه  کاری به من نداری و خودت هرچی بخوای  واسه خودت میاری و این نرم افزار باعث شده که من هر وقت کامپیوتر رو روشن میکنم که بیام توی وبلاگت... ...
25 آذر 1392

یک آخــــــــــرهفته خوب................

چشم وچراغ خوووووووووووووووووونه.... تو این آخر هفته حسابی بهت خوش گذشت عصرپنج شنبه حرکت کردیم به سمت زادگاهمون(زادگاه مادری وپدری) ولی هیچ کس خبر نداشت که ما داریم میریم اونجا....وقتی که رسیدیم خونه ی مادرجون زهرا ؟همه شوکه شده بودند ومیگفتند چرا بی خبـــــر؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی بهشون گفت:میخواستیم سورپرایزتون کنیم وقتی که رسیدیم خونه ی مادرجون بابایی به همه ی عموها زنگ زد وگفت: که همشون بیاین اونجا تا همه دور هم باشیم ودیداری تازه کنیم وهمگی اومدند اونجا....شام که خوردیم من وشما وساراجون رفتیم خونه ی فرشته جوون آخه مادرجووون شمسی وخاله فرزانه هم اونجا بودندوشما تا ساعت یک باهاشون بازی کردی؟!!!!!!صبح روز جم...
25 آذر 1392

تبریکـــــــــــــــــــــــــ تولد

هــــــ ـــــورا تولد داریم.......... فردا تولد عمو محسن نازنین جون هست ، آخه نازی خانم عموجونش رو خیلی دوست داره واز همین جا میخواد بهش بگه بهترین عموی دنیــــــــــــــــــــــــــــا تولد ت هزاران بار مبارک عموجوووووووووووووووووووون: الهی جاده زندگیت هموار ،آسمان چشمانت صاف ودریای دلت همیشه آرام وزلال باشد وهیچ وقت از دنیـــــــا خسته نباشی......... بهتـــــــــــــــــرین عموی دنیا سالروز زمینی شدنت مبارکـــــــــــــــــــــ ...
21 آذر 1392

دوران نوزادی گل دخترم...........

بهار زندگی من.... عزیزدل مامانی میخوام از بودن ونبودنت توی زندگیمون واست بگم ! من وبابامحمدت چندسال رو بدون تو سر کردیم ،شاید حکمتی در این بود وخدا اینطور صلاح دانسته بود...عید نوروز سال1390 اولین عید ی بود که من و بابامحمد باشما سرسفره ی هفت سین نشسته بودیم وبابایی یک تراول 50هزارتومانی که قبلا لای قرآن گذاشته بود رو داد به شما  ..ومیخوام نگهش دارم تا وقتی بزرگ شدی بهت بدم اولین مروارید سفید دهانت  وقتی که هشت ماهه بودی نمایان شد وبری اولین بار خاله مرضی دید ..آن شب ما رفتیم خونه ی مادرجون زهرا که شما تب کردی وچقدر بی تاب بودی وگریه میکردی   آره عزیزدلم شما شدی شادی آور خونمون وعزیزونفس با...
20 آذر 1392

دل نوشته هایی برای دختر نــــــــــــــــازم........

نمیدانم!!!! تورا به اندازه ی نفسم دوست دارم،یا نفسم را به اندازه ی تو!!! نمیدانم،چون تورا دوست دارم نفس میکشم، یانفس میکشم که تو را دوست بدارم!!؟ نمیدانم زندگیم تکرار دوست داشتن توست، یاتکرار دوست داشتن تو ، زندگیم! تنها میدانم که دوست داشتنت لحظه لحظه ی زندگیم را می سازد، وعشقت ذره ذره ی وجودم را !! چه زیباست داشتن تو و خواستنت.. باش که زندگی کنم عــــــــــــــزیـزم...... وقتی حس می کنم..... جایی در این کره ی خاکی، تو نفس می کشی ومن از همان نفسهایت نفس میکشم!! تــــــــــــــــو بـــــــــــــــــــاش!!! هــــــــوایت! بــــــــــــویت! برای زند...
20 آذر 1392

شیرین زبون زندگی مامانی وباباییییییییی

چهارشنبه هفته پیش باهم رفتیم خونه خاله راضی....آخه راضی جون رفته بود شهرستان پیش دخترش وما هم رفته بودیم تاساراجون وعمومحسن تنها نباشند.بابایی هم از سر کارش اومد اونجا..روز جمعه طبق معمول همه ی جمعه ها چون هوا خوب بودرفتیم باغ وتو خوشحال از اینکه میخواستیم بریم باغ اولش هوا آفتابی وخوب بودوشما توی باغ بامرغ وخروسها وبین جی کلی بازی کردی،البته وقتی با بین جی (سگ پاکوتاه)ور میرفتی ونازش میکردی که بغل ساراجون بودی....اون روز مرغ وخروسها یک شکم سیرغذا خوردن،چون شما همش یک بشقاب برنج میکردی و واسشون میریختی،وقتی بهت میگفتم: مامانی اینقدر بهشون غذا نده ،برنجها تموم میشه وعمومحسن دعوات میکنه شما گفتی:آخه نگاه کن چقدر گرسنه اند.......
19 آذر 1392

نازگل ماماننننننننننننننننننننننی باسواد شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  نانــــــــــــــــــــــازززززززززززززز مامـــــــــــــانییییییییییییییییی..... آخر شهریورماه بود که با نازنین جون رفتیم مغازه ای که روی درب اون نوشته بود:بازیــــــــــــــــــهای فکری وآموزشی...وقتی که رفتیم داخل مغازه،چشمم به جعبه ای افتاد که روی اون نوشته شده بود  :آموزش خواندن یراب کودکان زیر شش سال...من که کنجکاو شده بودم از فروشنده پرسیدم:آیا واقعا چیزایی که روی این نوشته درسته؟یعنی دختر من هم میتونه یاد بگیره وبخونه؟فروشنده گفت:آررررررررررره چرا که نه!!!ومن اون بسته آموزشی رو خریدم وهمزمان با آغاز سال تحصیلی باهاش شروع کردم ...داخل بسته توضیح داده بود که یک کلمه رو تا سه مرحله برای کودک ت...
19 آذر 1392

عکسهای مسافرتی که با ایمان جووووووووووون رفتیم................

دختر م.................... ای ماه تابان من ............ که به همراه عمو جعفر وعمه جوون وایمانی رفته بودیم بابلسر ،ولی منو ببخشین که الان این عکسها رو گذاشتم چون هم قشنگه وهم یادی کرده باشم از خاطره های شیرین وتلخش !!!!!!!!!!!!!!خاطره ی شیرینش از این بابت که تو کنار دریا  با ایمان جووون کلی بازی کردی وخوشحال بودی و وقتی که میخواستیم برگردیم گریه میکردی  واسه اینکه بمونیم تا بری دریا وبازی کنی!  وتلخش هم این بود که وقتی که برگشتیم بلافاصله بردیمت کلینیک سلامت بخاطر اینکه چشمهای خوشگلت چرک میداد وخلاصه خوشیهایی که توی مسافرت  برده بودیم رو از دماغمون در آوردددددددددددددددددددددددددی.....................
12 آذر 1392